دلسا جوندلسا جون، تا این لحظه: 9 سال و 8 ماه و 6 روز سن داره

دلسا دختر رویاهای مامان و بابا

اولین ارتباط فیزیکی

سلام زیبای من. جانک من، عشق من، امید من، همه چیه من... . مدت ها بود دنیال یه نشونه عمومی برای لمس حضورت تو وجودم بودم. کم کم داشتم نگران می شدم. آخه همه در مورد اینکه دیگه الان باااااااااااااااااااااید لگداشو حس کنی حرف می زدن و من در پی جستجوی اولین لگدای عزیز دلم، اندر خم یه کوچه مونده بودم. بارها و بارها از دکترم پرسیده بودم و دکترم طبق معمول با همون آرامش همیشگی جواب می داد هنوز زوده اینا کاملا طبیعیه. خلاصه روزی هم که برای سونو رفتم بازم سوالم و مطرح کردم و دکتر سونوگرافی بهم نشون داد که شما خانم طلا حسابی ورجه وورجه می کنی و گفت که چون ضخامت شکمم زیاده و ماشالا هر چی دارم چربی!!!!! حرکات شما رو احساس نمی کنم. بلللللللللللللللله خانمی،...
31 ارديبهشت 1393

یکی از بهترین روزهای خدا (سونوی 4D)

چند روزی بود که درگیر انتخاب شده بودم. راستش فکر می کردم شاید به ریسکش نیرزه. از خیلی ها تحقیق کردم و هر کسی یه چیزی می گفت خلاصه مطلب و با دکترم هم در میون گذاشتم و از نگرانیم صحبت کردم اونم بهم اطمینان داد که سونوی سه بعدی یا چهار بعدی هیچ ضرری برای جنین نداره که اگه داشت به هیچ وجه تجویزش نمی کردن. یه خورده دلم آروم شد. برای ساعت 11 و نیم صبح چهارشنبه 17 اردیبهشت وقت گرفتم و با بابایی رفتیم مطب. مطب خیلی شلوغ بود و گوش تا گوش آدم نشسته بودن. خیلی ها هم مثل من برای دیدن نی نی نازشون اومده بودن. همه ی اطرافیان ما منتظر معلوم شدن جنسیت جنین بودن . آخه نیست که بابایی خواهر نداشت، همه یه جورایی دلشون می خواست دختردار بشه و بابایی از این فکر ق...
17 ارديبهشت 1393

حرفای نگفته...

سلام جانکم ، مامانی الان شما تو هفته ی 19 هستی. گلم تا امروز با هم فراز و نشیب های زیادی رو طی کردیم. عزیزم ! این ماه برام ماه ورود به یه مرحله ی متفاوت بوده. تو این ماه حالات متفاوتی رو تجربه کردم. ماه قبل که رفتم برای ویزیت ماهانه دکترم می خواست برام قرص استامینوفن بنویسه اما من نخواستم آخه دردی نداشتم. اما از دو روز بعدش دردا شروع شد. تمام بدنم درد داره. سر دردام هم زیاد شده اما عزیز دل مادر تمام این دردا با وجود تو نازنین بی اثر شده. الان برای تکون خوردنت لحظه شماری می کنم. مامانی تو رو خدا یه تکون کوچولو بخور تا دلم آروم شه. البته یه بار وقتی 3 ماه و 6 روزت بوده مثل ماهی تو دلم وول خوردی و قند تو دلم آب شد. از اون روز تا حالا هنوز منتظ...
8 ارديبهشت 1393

اولین زندگی تو وجودم

سلام عشق مادر ! سلام گل زندگی ! سلام جانکم ! این اولین پستیه که دارم تو وبلاگت می ذارم. گلم همین حالا این وبلاگ جدید رو برات ساختم تا هر روز و هر روز بزرگ تر شدن تو و عاشق تر شدن من و بابایی رو برات بنویسم. عزیزم نمی دونم گل دختری یا گل پسر اما هر چی که هستی عشقی، امیدی ، زندگی ای. من و بابایی بی صبرانه منتظر اومدنت هستیم. عزیز مامان بابا! سالم و سلامت و شاد باش ما از تو فقط همین و می خوایم وبلاگ جدیدت مبارک.   ...
8 ارديبهشت 1393

سونوی NT

سلام نازنینم. 25 اسفند من و تو  رفتیم برای سونوی NT . راهرو انتظار خیلی شلوغ بود و هر از چندگاهی یه صدای بلند تالاپ تولوپ از تو اتاق سونو به گوش می رسید. این اولین باری بود که من تو مطب یه دکتر نشسته بودم و قتد تو دلم آب می شد. تنها استرسم سلامتی تو بود. بالاخره بعد از 1 ساعت انتظار نوبتم شد و رفتیم تو. در بدو ورود با یه آقای دکتر مهربون و خوش اخلاق روبرو شدم و از همین ابتدا حس مثبتی سراسر وجودمو در بر گرفت. وقتی روی تخت دراز کشیدم هیچ تصوری از تو نداشتم. اما ناگهان حرکت یه بدانگشتی ناز که بدنش با یه حریر سفید و نازک پوشیده شده بود و مثل یه پری دریایی توی رحم من در حال شنا و دست و پا زدن رقص گونه بود نظرم رو به خودش جلب کرد. نمی تونم ا...
8 ارديبهشت 1393
1